lollipops

 

خدایا کفر نمی گویم  ، پریشانم ، چه می خواهی تو از جانم
 
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
 
لباس فقر پوشی،غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان .........

ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 / 11 / 1398برچسب:,ساعت 13:54 توسط mahsa| |

امروز نفس هایش را آرزو کردم..."

نوشته شده در یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 2:27 توسط melika&mahsa| |

یادمان باشد که : می توانیم شاد بودن را انتخاب کنیم و بیش از هر چیز باید

خواهان افکار حق شناسانه باشیم زیرا :

هرچه از خوبی های دنیا سپاسگزار تر باشیم بیشتر نصیب ما خواهند شد .

نوشته شده در شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 16:23 توسط melika&mahsa| |

نامه می نویسم...

نامه ای به تو که دیگر در کنار ما نیستی...دیگر در میان ما نیستی !

می خواهم این را همه بدانند که رفتن تو

              روزی به معنای پایان زندگی برای من بود

                                         و تصوری غیر از این نداشتم .

می خواهم امروز همه بدانند

  که من تجربه ای نو از زندگی یافتم

         من زندگی را در نفس ها و نگاه های هر روزه آدمها دیدم.

تو رفتی...ولی زندگی جریان دارد

         و مهم این است که یاد بگیریم

                   عشق در قلب ها جاودان میشود

                                 و با رفتن ها به پایان نمی رسد.

و من زندگی را دوباره آزمودم.

 

نوشته شده در شنبه 8 / 1 / 1391برچسب:,ساعت 23:40 توسط melika&mahsa| |

آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار بر روي دل من
 
ميبيني که من نيز مثل تو خسته ام ، ميبيني که من نيز مثل تو با غمها نشسته ام
 
آهاي مسافر خسته من ، عاشق دل شکسته ات شده ام ، ببين مرا که محو نگاه زيبايت شده ام
 
من اينجا و تو آنجا هر دو دلشکسته ايم ، تا اينجا هم اگر نفسي است  
 
براي هم زنده ايم
 
من براي تو ميشکنم و تو براي من ، راه راست بي فايده است ،
 
تقلب ميکنيم تا زندگي مات شود در اين دايره غم...
 
آهاي مسافر خسته من ، شب آمده و باز هم ياد تو در دلم ،
 
ستاره ها خاموش ، من مانده ام و وجودم که در حسرت است ، در حسرت يک آغوش ....
 
آغوشي که لذتش تنها با تو است ، دنيا خواب است ،
 
کاش بودي که بيداري ام تا سحر عادت است
 
آهاي مسافر خسته من ،کجا ميروي ، جايي نداري براي رفتن ،
 
همه جا ماندنيست ، جز اينجا که نميتوانيم بمانيم براي هم....
 
شعر غم ميخوانم و اشک در چشمانت ، غم براي يک لحظه رود درمان ميشود آن درد حال پريشانت
 
من براي تو فدا ميشوم و تو براي من ، همه وجودم فدايت ، تو آرام بمان تا خيالش راحت شود دل من..
 
آهاي سرنوشت ، با ما هم؟ ما که در زندگي به ناحق باختيم و چيزي نگفتيم،
 
در آتش عشق سوختيم و باز هم سکوت کرديم ،
 
با غمها همنشين بوديم و با حسرت نشستيم ، هر چه رفتيم،
 
آخر راه بن بست بود و باز هم نشکستيم!
 
رفتيم و رفتيم تا آخر راه ، آخرش پيدا نشد و ما نشستيم چشم به راه...
 
آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار در دستان من ...
ميبيني که تا اينجا هم با تو ماندم، گفته بودم تا آخرش ، آخر قصه  را هم برايت خواندم

نوشته شده در جمعه 19 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:7 توسط melika&mahsa| |

 

 
 

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

كوك كن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است .....

 

 

نوشته شده در جمعه 19 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:1 توسط melika&mahsa| |

بعضی چیزا به ظاهر لطفه اما در حقیقت توهینه!

مثه هدیه دادن شونه به یه آدم کچل؛

مثه سلام رسوندن به آدمی که به خونت تشنه است؛

مثه گفتن"دوستت دارم"تو لحظه تموم کردن رابطه!

نوشته شده در سه شنبه 24 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 16:39 توسط melika&mahsa| |

گاهی نباید دید
گاهی نباید نوشت
گاهی نباید گفت
گاهی باید فقط
دید و خندید . . .

نوشته شده در سه شنبه 24 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 16:34 توسط melika&mahsa| |

بیا حواس خدا را پرت کنیم

تو صداش کن

من دزدکی فاصله ها رو بر می دارم....

نوشته شده در سه شنبه 24 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 16:32 توسط melika&mahsa| |

این روزها بدون امید زندگی می کنم ای کاش برگردی و ویرانگی ام را دریابی

 

این روزها زندگی بدون تو یعنی پوچی 

 

پوچی را جز در زندگی من نمی یابی که بس از زندگی خویش خسته ام

 

می دانم برای چه رفتی ....رفتی که ویرانگی ام را ببینی برگرد که بسی ویرانه ترم از

 

آنچه انتظار دیدنش را داشتی .

 

این روزها دیگر بدون تو در آن  خیابانی  که روزی  باهم قدم میزدیم- قدم میزنم

 

اما این بار تنها و داغون شاید هم  فراتر از آنچه تو می خواستی

 

برگرد که برای نبودنت تاوان سختی داده ام

 

برگرد که هنوز برای رفتنت زود است

 

من هنوزهم برای دیدن چشمانت پشت در خانه تان نشسته ام

 

لعنت به این مردمانی که اینگونه مرا می نگرند مگر ندیده اند  عاشقی همچون

 

من خسته و مانده .

 

مرا اینقدر تنهایی کشیدن دیگر بس است ....بس

 

راست می گویی اصرار نتیجه ای ندارد

 

هرکسی قصه ای دارد

 

برگشتن لازم نیست که من به تنهایی عادت دارم.

 

نوشته شده در سه شنبه 11 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 8:12 توسط melika&mahsa| |

من می توانستم نامش را بلند پیش همگان بخوانم

 

می توانستم تنهایش نگذارم

 

من می توانستم همانی شوم که او دوست می داشت

 

می توانستم برایش توضیح بدم

 

 می توانستم برای آخرین بار که او را میدیدم در آغوشش بگیرم

 

اگر زمان به عقب برمی گشت من می توانستم خیلی از کارهایی  را که نکردم انجام دهم

 

" می توانستم " هرگز معنای این لغت را درک نمی کنیم چون در تمام لحظه های

 

زندگی مان چیزهایی هستند که می توانستند رخ دهند اما رخ نمی دهند

 

لحظه هایی که درک نشده می آیند و می گذرند .

نوشته شده در چهار شنبه 6 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط melika&mahsa| |

 

اگه قلب همه از سنگ بود دیگه نه دردی بود و اندوهی ونه خاطره ای

 

باشد که راه هایی را که باهم پیموده ایم از یاد ببرم .

 

راه ها  کوه ها و دشت های رویاهام را از یاد می برم

 

رویاهایی که مال من بودند و اکنون تو انها را از من ربودی رویاهایی

 

که دیگر نمی شناسمشان .

 

دست های یخ زده ...پاهای خواب رفته ......و مدام باید از کار دست بکشم

 

بعد رفتن تو این روزگار من این است .

 

گفت ((سعی کن زندگی کنی –خاطره برای پیرمردها و پیرزن هاست))

 

چگونه خاطراتمان را فراموش کنم ؟

 

شاید عشق پیش از هنگام پیرمان می کند و هنگامی جوانی را به ما باز

 

می گرداند که دیگر دوران جوانی گذشته .

 

امه چگونه آن لحظه ها را به یاد نیاورم ؟

 

برای همین است که مینویسم تا اندوه را به دلتنگی و تنهایی را به خاطره تبدیل کنم .

 

تو راست می گفتی آب ها می توانند آنچه را که آتش نوشته خاموش کنند

 

خاطرات من برای تو مانند آتش بود وتوبرای آنها آب .

 

همه برای تغییرکردن مجاز هستند

 

ولی تو چرا اینگونه تغییر کردی ؟!

نوشته شده در پنج شنبه 2 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 12:20 توسط melika&mahsa| |

1.      ته معرفت خیلی ها اینه که اگه سر کلاس گوشیتو گرفتن بگن گوشی واسه اوناست

 

2.      ته معرفت خیلی ها با اومدن ماه عزیز خرداد تموم شد

 

3.      ته معرفت خیلی ها اینه که فقط از کلمه ی ولش کن استفاده کنن

 

4.      ته معرفت خیلی ها اینه که به دوستشون بگن تو یه نامردی که کل دوستی رو می فروشی

 

5.      ته معرفت خیلی ها هنوز مونده تا ثابت بشه

 

6.      ته معرفت خیلی ها اینه که همیشه حس کنن که بهترینن

 

7.      ته معرفت خیلی ها بی معرفتیه

 

8.      ته معرفت خیلی ها اینه که بهم بگن ای زم

 

9.      ته معرفت خیلی ها اینه که به دوستا شون یاد بدن که خوب با هم صحبت کنن

 

10.  ته معرفت خیلی ها اینه که 118 باشن

 

11.  ته معرفت خیلی ها اینه که بهم بگن نامرد

 

12.  ته معرفت خیلی ها اینه که تند تند به روت بیارن که واست چه کارای انجام دادن

 

13.  ته معرفت خیلی ها هیچی نیست

 

14.  ته معرفت خیلی ها اینه که وقتی sms میدن پایینش یه send to all می نویسن

 

15.  ته معرفت خیلی ها به همین سادگی تموم میشه

 

16.  ته معرفت خیلی ها اینه که فقط وقتی که داری میمیری می گن چته ؟

 

17.  ته معرفت خیلی ها معرفت نیست و پیدا هم نمی شه

 

18.  ته معرفت خیلی ها اینه که همه چیزی رو فقط  وانمود کنن

 

19.  ته معرفت خیلی ها اینه که فقط برای هم نگران بشن

 

20.  هنوزم هستن آدمایی که خیلی بی معرفت تر از اونی هستند که بشه اینجا نوشت

 

21.  ته معرفت منم این بود که ته معرفت....... نوشتم

 

22.  حداقل ته معرفت تو این باشه که معرفتت ته نداشته باشه فقط همین .

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 25 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 15:2 توسط melika&mahsa| |

 

گفتم خدایا از همه دلگیرم             گفت حتی از من ؟ 

 

گفتم خدایا دلم را ربودند               گفت پیش از من ؟

گفتم خدایا چقدر دوری                   گفت تو یا من    ؟

گفتم خدایا تنها ترینم                     گفت تنها تر از من ؟

گفتم خدایا کمک خواستم               گفت از غیر من ؟

گفتم اینقدر نگو من                       گفت من توام من

گفتم خدایا دوستت دارم                 گفت بیش از من ؟

نوشته شده در یک شنبه 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 14:57 توسط melika&mahsa| |

اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق می داد؟

اگه پسرا نبودن کی شلوار کردی می پوشید بیاد تو کوچه ؟

اگه پسرا نبودن کی مجنون می شد ؟

اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟

اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟

اگه پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟

اگه پسرا نبودن دخترا کیو تیغ می زدن؟

اگه پسرا نبودن کی تو کلاس می رفت گچ می یاورد؟

اگه پسرا نبودن کی اشغالا رو می ذاشت جلوی در؟

نوشته شده در یک شنبه 26 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 21:21 توسط melika&mahsa| |

 

 

با غرور می گویم : من به خویش مغرورم
واقعیتم این است ، از فروتنی دورم
 
هر کسی سرش خم بود از تواضعش گفتید
نام نفس من این شد (وصله ای که ناجورم)
 
در غزل فروشی ها شاعرم نمی دانید
چونکه بی صدا گفتم : از فروش معذورم
 
شعر من که بازی نیست راه رنگ سازی نیست
بین این دورنگی ها من سیاه و بی نورم
 
آنچه را که می خواهید قلب من نمی فهمد
من چرا نمی خواهم ؟ ساده ام ؟
 
نغمه های پاکم را بینتان نمی بازم
سر فرو نمی آرم چونکه سخت مغرورم
نوشته شده در پنج شنبه 14 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 13:49 توسط mahsa| |

.چرا پسر هل نیاز به بزرگ تر دارند.::::..

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

چرا پسرها به یک بزرگتر نیاز دارند؟

نوشته شده در شنبه 12 / 11 / 1389برچسب:پسر ها,نیاز به,بزرگ تر,دارند,ساعت 19:4 توسط melika&mahsa| |

۲.وقتی میخوان شمارو عصبانی کنن در کمال خونسردی بهشون لبخند بزنین.

۳.وقتی توی خیابون دارن مثله ندید بدیدا نگاتون میکنن‌‌‌‌‌ زل بزنین تو چشاشون.

۴.وقتی پیش جمعی از دوستان ارازل و اوباششون میخوان شماره بدن سریع  و بدون توجه ردبشین تا پیش دوستاشون خیط بشن

۵.وقتی با خل بازی هاشون پیش مامانتون میخوان اذیتتون کنن به مامانتون پناهنده نشین بلکه با گفتن حرف هایی مثل:«آقا کوچولو بدو یه لیوان آب واسه خاله بیار»نادیده شون بگیرین.

۶.برای عملکرد بهتر خوفه یه سری به کلاسهای رزمی بزنین.اونجا فوت و فنّ مبارزه رو بهترو بیشتر یاد میگیرین. 

 

شش راه براي رويارويي با پسرا

.وقتی که حرف میزنن مثل دیوار باهاشون رفتار کنین.

نوشته شده در شنبه 12 / 11 / 1389برچسب:شش,راه,براي,رويارويي,پسرا,ساعت 18:56 توسط melika&mahsa| |

راه های دوست پسر آزاري

 

1 - اگه بهتون زنگ زد (در این مسئله فرض بر سعید نام بودن دوست پسرتونه...!!!) بگین سلام حمید جون.بعد یه دفعه انگار که تازه متوجه شدین بگین اوا خاک به سرم علی تویی؟؟؟؟می تونین این سیر رو تا هفده باز تکرار کنین ولی بار هجدهم دیگه خطر مرگ داره.من مسئولیتی در قبال این حادثه ندارم.

 

2 - بهش زنگ بزنین و بگین کسی خونه نیست و دعوتش کنین خونتون ، بعد با دختر همسایه برید سینما و فیلم رئیس یا روزسوم و... رو ببینید.

 

3 - تا یه شوخی کوچیک با شما کرد سریعا جبهه بگیرین و باهاش دعوا کنین. با کلماتی از قبیل:مگه تو خودت خواهر و مادر نداری؟...یا یه همچین چیزایی .ولی دو تا سه دقیقه بعد خودتون یه جک فجیع یا افتضاح تعریف کنید و بعدش بشینید و قیافه بنده خدا رو تماشا کنید.

 

4 - آرایش شدید بکنید و از این شلوارای خیلی برمودا و آستین های مانتوتونو خیلی بزنید بالا و برید جلوی بنده خدا رژه برید و وقتی به شما نزدیک شد و به دو سه متری شما رسید ، سرش داد بزنید و بعدش بشینید و زجر کشیدنش رو تماشا کنید.

 

5 - عکسهای دو نفره ای رو که با پسر نوه عمه ی خاله ی پدربزرگ پسر دختر خالتون و یا امثالهم گرفتید بهش نشون بدید ولی بهش اجازه ندید حتی یه دونه عکس باهاتون بگیره.

 

6 - موقع تولدش جلوی دوستاش فقط بهش یه شاخه گل هدیه بدید و حالشو حسابی بگیرید و (احتمالا بسته به قدرت و توانایی قلبی و شرایط جوی) بشینید و سکته شو تماشا کنید و لذت ببرید.

 

7 - همین که تو ماشین بغل دستش نشستین شروع کنین به عطسه کردن و از بوی ادکلن چند صد هزار تومنیش که با زجرکش کردن پدر و مادرش خریده ایراد بگیرید و بهش بگید که به این بو حساسید.

 

8 - وقتی داره باهاتون حرف می زنه همین که به جای حساس حرفاش رسید بی مقدمه موبایلشو بردارید و به یکی از دوستاتون زنگ بزنید و چهار ساعت و چهل و هشت دقیقه با دوستتون حرف بزنید و اون بدبختو تو کف حرف

girl.gif

جرات داری به این دختر تیكه بنداز

دوستون دارم دخمل خانوما حتما نظر بدید

منتظر نظراتون هستم

فدای شما

نوشته شده در شنبه 12 / 11 / 1389برچسب:دوست پسر آزاري,دوست,پسر,آزاري ,ساعت 18:48 توسط melika&mahsa| |

شهرداری آمد ! جمع کن ، برد ، برو

-:(جان مولا نبرید) معرفت مرد ، برو
 
ثروتت را بردند ، باز هم پیر شدی
شام امشب این است : از خودت سیر شدی
 
این چه قانونی بود ؟! جز دو رویی و ریا
که به نامش بردند روزییه پاک تورا
 
تو که می دانستی بی گناهی جرم است
خوب می فهمیدی رسم دنیا ظلم است
 
پس چرا سازی را که خراب است زدی
باز بر نان حلال تو چرا دست زدی ؟
 
دور بی دردان است ، نغمه از درد زدی
در خیابان شلوغ حرف یک مرد زدی
 
کودکت منتظر است ، مرد بادام فروش
ثروتت را بردند ، تلخی اش ماند به دوش
نوشته شده در چهار شنبه 11 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 16:47 توسط mahsa| |


Power By: LoxBlog.Com