lollipops

من می توانستم نامش را بلند پیش همگان بخوانم

 

می توانستم تنهایش نگذارم

 

من می توانستم همانی شوم که او دوست می داشت

 

می توانستم برایش توضیح بدم

 

 می توانستم برای آخرین بار که او را میدیدم در آغوشش بگیرم

 

اگر زمان به عقب برمی گشت من می توانستم خیلی از کارهایی  را که نکردم انجام دهم

 

" می توانستم " هرگز معنای این لغت را درک نمی کنیم چون در تمام لحظه های

 

زندگی مان چیزهایی هستند که می توانستند رخ دهند اما رخ نمی دهند

 

لحظه هایی که درک نشده می آیند و می گذرند .

نوشته شده در چهار شنبه 6 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط melika&mahsa| |

 

اگه قلب همه از سنگ بود دیگه نه دردی بود و اندوهی ونه خاطره ای

 

باشد که راه هایی را که باهم پیموده ایم از یاد ببرم .

 

راه ها  کوه ها و دشت های رویاهام را از یاد می برم

 

رویاهایی که مال من بودند و اکنون تو انها را از من ربودی رویاهایی

 

که دیگر نمی شناسمشان .

 

دست های یخ زده ...پاهای خواب رفته ......و مدام باید از کار دست بکشم

 

بعد رفتن تو این روزگار من این است .

 

گفت ((سعی کن زندگی کنی –خاطره برای پیرمردها و پیرزن هاست))

 

چگونه خاطراتمان را فراموش کنم ؟

 

شاید عشق پیش از هنگام پیرمان می کند و هنگامی جوانی را به ما باز

 

می گرداند که دیگر دوران جوانی گذشته .

 

امه چگونه آن لحظه ها را به یاد نیاورم ؟

 

برای همین است که مینویسم تا اندوه را به دلتنگی و تنهایی را به خاطره تبدیل کنم .

 

تو راست می گفتی آب ها می توانند آنچه را که آتش نوشته خاموش کنند

 

خاطرات من برای تو مانند آتش بود وتوبرای آنها آب .

 

همه برای تغییرکردن مجاز هستند

 

ولی تو چرا اینگونه تغییر کردی ؟!

نوشته شده در پنج شنبه 2 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 12:20 توسط melika&mahsa| |


Power By: LoxBlog.Com