lollipops

آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار بر روي دل من
 
ميبيني که من نيز مثل تو خسته ام ، ميبيني که من نيز مثل تو با غمها نشسته ام
 
آهاي مسافر خسته من ، عاشق دل شکسته ات شده ام ، ببين مرا که محو نگاه زيبايت شده ام
 
من اينجا و تو آنجا هر دو دلشکسته ايم ، تا اينجا هم اگر نفسي است  
 
براي هم زنده ايم
 
من براي تو ميشکنم و تو براي من ، راه راست بي فايده است ،
 
تقلب ميکنيم تا زندگي مات شود در اين دايره غم...
 
آهاي مسافر خسته من ، شب آمده و باز هم ياد تو در دلم ،
 
ستاره ها خاموش ، من مانده ام و وجودم که در حسرت است ، در حسرت يک آغوش ....
 
آغوشي که لذتش تنها با تو است ، دنيا خواب است ،
 
کاش بودي که بيداري ام تا سحر عادت است
 
آهاي مسافر خسته من ،کجا ميروي ، جايي نداري براي رفتن ،
 
همه جا ماندنيست ، جز اينجا که نميتوانيم بمانيم براي هم....
 
شعر غم ميخوانم و اشک در چشمانت ، غم براي يک لحظه رود درمان ميشود آن درد حال پريشانت
 
من براي تو فدا ميشوم و تو براي من ، همه وجودم فدايت ، تو آرام بمان تا خيالش راحت شود دل من..
 
آهاي سرنوشت ، با ما هم؟ ما که در زندگي به ناحق باختيم و چيزي نگفتيم،
 
در آتش عشق سوختيم و باز هم سکوت کرديم ،
 
با غمها همنشين بوديم و با حسرت نشستيم ، هر چه رفتيم،
 
آخر راه بن بست بود و باز هم نشکستيم!
 
رفتيم و رفتيم تا آخر راه ، آخرش پيدا نشد و ما نشستيم چشم به راه...
 
آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار در دستان من ...
ميبيني که تا اينجا هم با تو ماندم، گفته بودم تا آخرش ، آخر قصه  را هم برايت خواندم

نوشته شده در جمعه 19 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:7 توسط melika&mahsa| |

 

 
 

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

كوك كن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

كوك كن ساعتِ خویش !

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 

كوك كن ساعتِ خویش !

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است .....

 

 

نوشته شده در جمعه 19 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:1 توسط melika&mahsa| |


Power By: LoxBlog.Com